چند تا داستان کوتاه جمع آوری شده توی این کتاب که خیلیهاشو قبلاً خونده بودم. ولی خب یه یادآوری هم شد. پیشنهاد میکنم یه بار بخونید.
دو تا از داستانهاشو میزارم که بخونید.
گربه در معبددر روزگاران قدیمی، استاد بزرگی بود که اندیشههای نوینی را درس میداد. در معبد، گربهای بود که به هنگام درس دادن استاد، سر و صدا میکرد و حواس شاگردان را پرت میکرد.
استاد از دست گربه عصبانی شد و دستور داد تا هر وقت کلاس تشکیل میشود، گربه را زندانی کنند. چند سال بعد استاد درگذشت؛ ولی گربه همچنان در طول جلسات استادان دیگر زندانی میشد. بعد از مدتی گربه هم مرد. مریدان استاد بزرگ، گربه دیگری را گرفتند و به هنگام درس اساتید معبد، آن را در قفس زندانی کردند!
قرنها گذشت و نسلهای بعدی درباره تأثیر زندانی کردن گربهها بر تمرکز دانشجویان، رسالهها نوشتند.
تصمیم مهم
در یکی از روستاهای ایتالیا، پسربچه شروری بود که دیگران را با سخنان زشتش خیلی ناراحت میکرد.
روی پدرش جعبهای پر از میخ به پسر داد و به او گفت: هر بار که کسی را با حرفهایت ناراحت کردی، یکی از این میخها را به دیوار طویله بکوب.
روز اول، پسرک بیست میخ به دیوار کوبید. پدر از او خواست تا سعی کند تعداد دفعاتی که دیگران را میآزارد کم کند. پسرک تلاشش را کرد و تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار، کمتر و کمتر شد.
یک روز پدرش به او پیشنهاد کرد تا هر بار که توانست از کسی بابت حرفهایش معذرتخواهی کند، یکی از میخها را از دیوار بیرون بیاورد.
روزها گذشت تا اینکه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادی گفت: بابا، امروز تمام میخها را از دیوار بیرون آوردم.
پدر دست پسرش را گرفت و با هم به طویله رفتند؛ پدر نگاهی به دیوار انداخت و گفت: آفرین پسرم! کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست. وقتی تو عصبانی میشوی و با حرفهایت دیگران را میرنجانی، آن حرفها هم چنین آثاری بر انسانها میگذارند. تو میتوانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون بیاوری؛ اما هزاران بار عذرخواهی هم نمیتواند زخم ایجاد شده را خوب کند.