دختری که رهایش کردی
نقاشی...
نقاشی دختری که رهایش کردی...
وضعیت:
خوندمش
کتاب بسیار خوبی بود. آدم دوست داره همینطوری بخوووونه.
آخرای کتاب یه متنی هست که دوست داشتم اینجا بنویسم:
می‌‌دونی چه حسی داره وقتی خودتو به سرنوشت می‌‌سپری؟ یه جورایی بهت خوشامد می‌‌‌گه. دیگه نه دردی هست، نه ترسی و نه اشتیاق و آرزویی. مرگ، امید بود که داشت با این تسکین به وجود می‌اومد. به‌ زودی می‌‌توانستم ادوارد رو ببینم. ما تو اون دنیا به هم می‌رسیدیم، چون مطمئن بودم که خدا مهربونه، خدا هرگز اون‌ قدری بی‌رحم نیست که ما رو از تسکین تو اون دنیا محروم کنه.
چند تا از جمله‌های این کتاب رو هم که دوست داشتم اینجا مینویسم:

انجام کار اشتباه فقط اولین بارش سخته؛ بعدش دیگه عادی می‌شه.

اینکه انسان بتواند مایحتاج زندگانی خود را از طریق انجام کاری که دوست دارد کسب کند، یکی از بزرگترین موهبت‌های زندگانی است.

ادامه دادن خودش یه عمل قهرمانانه‌ست.