این رمان رو خوندم. داستان خوبی بود. ولی خب به نظرم آخرش خوب نبود. منظورم فلانی و فلانی با هم ازدواج کردن به نظرم اشتباه بود. البته وقتی میگم فلانی، یعنی نمیخوام کسی که این داستان رو میخواد بخونه، از آخرش خبر داشته باشه :-) فلانی از نظر من فرد مناسبی برای ازدواج نبود. این طور آدمایی بعد که یکسال از زندگی مشترک گذشت خودشون به این نتیجه میرسن :-) البته خب این نظر منه. شاید درست نباشه.
یکی از شعرهایی که توی داستان بود و به نظرم خوب بود:
روز اول با خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکُشت
باز زندان بان خود بودم
آن من دیوانه عاصی
در درونم های و هوی میکرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو میکرد
میشنیدم نیمه شب در خواب
های های گریههایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیالِ صدایش را
شرمگین میخواندمش بر خویش
از چه بیهوده گریانی؟
در میان گریه مینالید:
دوستش دارم نمیدانی؟!
روزها رفــــــــــتند و من دیگر
خود نمیدانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟!
بگذرم گر از سر پیمان
میکُشد این غم دگر بارم
مینشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم
(فروغ فرخ زاد)